ثمره ی عشقمون  ،سپهر گلمون ثمره ی عشقمون ،سپهر گلمون ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

♥㋡ سپهر بابا مسعود♥㋡

نچوای مادرانه

خدایا، خداوندا! برایم چنان فرزند قدرتمندی عطا فرما که دوران ضعیفی خود را بازشناسدو چنان شجاع و نترس باشد که به هنگام ترس رودرروی خود بایستد... خدایا،خداوندا! برایم چنان فرزندی عطا فرما که آمال و آرزوهایش، جایگزین کردارهایش نشود... خدایا، خداوندا! به درگاهت التماس می کنم ، او را نه به راحتی و آسودگی و بی خیالی که به راه مبارزه طلبی و ستیزه جویی با مشقات زندگی هدایت کنی تا پایداری و ایستادگی در مقابل طوفان و همدردی در برابر شکست خوردگان را بیاموزد. خدایا، خداوندا! برایم چنان فرزندی عطا فرما که قلبش صاف باشد و اهدافش والا، چنان فرزندی که بر خود چیره گردد قبل از آن که به دنبال چیرگی بر دیگران باش...
11 مهر 1391

سلام شیرین ترین پسر دنیا

سلام شیرین ترین پسر دنیا ١.الان ساعت ٢٢:٤٥ شب ٢٣ / شهریور /٩١ که تو و بابایی لالا کردید ، منم فرصت و غنیمت دونستم تا بعد از مدت ها بیام آپ کنم ،چون دوستدارانت ازم گله داشتن که چرا دیگه برات چیزی نمی نویسم. ماشاال... روز به روز شیرین تر از روز قبل ، همه می گن که رفتارات تغییر کرده ،بابا مسعود چند روز پیش بود که می گفت : سپهر چقدر شیرین تر از قبل شده .اینقدر کارای با نمک و با مزه ات زیاد شده که از یادم می ره میام بنویسم نمی دونم کدوم و بنویسم دیگه بی خیالش می شم. چند روز که برای رسیدن به خواسته هات میای یکی از انگشتای دستم و می گیری تو دستت ، کمی می گیری می کشی منظورت اینه که از جام بلند شم و دنبالت بیام ،بعد خودت چند قدم جلو تر میری و...
28 شهريور 1391

حضور به یاد موندنی در حسینییه.

مامانی اومدم بنویسم برات از آخرین شیطنتات . برای مراسم افطاری دعوت بودیم ، تو حسینیه برگزار می شد .در تاریخ 19 / مرداد / 91 مصادف با 18 رمضان. تو حسینیه به هر سختی که بود ، تونستم افطار کنم چون جا تنگ بود و شما دوست داشتی بری بگردی و تو سفره قدم بزنی ، ولی تو بغلم نگهت داشتم تا سفره ی افطار جمع بشه. بعد گفتم به عمه محبوبه تا شما رو ببره پیش بابا مسعود . فکر نمی کردم پیش بابا مسعود بمونی ، چون از مردها می ترسیدی و هر مردی و می دیدی گریه می کردی. تا عمه اومد پیشم پرسیدم سپهر گریه کرد ؟ عمه گفت: نه ، رفت پیش مسعود. پیش بابا مسعود رفتنا همانا و قسمت مردا رو بهم ریختن همانا . چون بعد از چند دقیقه بابا مسعود شما رو فرستاد پیش من ...
24 مرداد 1391

کارای جدید گل پسرمون.

سپهرم مامانی فدات بشه که روز به روز شیرین تر ، و نمکی تر می شی. تازگیا جواب سوالایی که ازت می پرسیم و می دی که همه ی جوابات مثبت که با سری که میاری پایین می فهمیم که مایل به انجام کار هستی . مثلا می گیم سپهر آب می خوای ؟ یا به به می خوای؟ اول می خندی بعد سرت و پایین میاری .  پسرم کوچولوی خونه ی ما همیشه تو نماز خوندن از باباییش سبقت می گیره . بابا مسعود تا جا نماز و باز می کنه شما هر کجا مشغول باشی ،بی خیال میشی سریع میای جا نماز برداری می بری یه جای دیگه مشغول سجده کردن یا به قول خودت الله و اکبر می شی به الله اکبر هم می گی « اَ ه ک » یعنی همین سه حرف از دهنت خارج میشه. برای نماز خوندن هم دستات و با سر...
11 مرداد 1391

مسعودم آغاز زیستنت مبارک.5/5/91

وجود تو تنها هدیه گرانبهایی بود که خداوند من را لایق آن دانست   و هدیه من به تو نازنین قلب عاشقی است که فقط برای تو میتپد   عاشقانه و صادقانه دوستت دارم و سالروز تولدت را تبریک میگویم   همیشه برقرار باش تا بی قرار نباشم چرا که در تمام لحظه‌های سخت و مشکلات زندگی تو تنها تکیه گاهم هستی دوستت دارم و سالروز تولدت را تبریک می‌گویم . . .       میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که می توان با آن به رنجهای زندگی هم دل بست   و در میان این روزهای شتابزده عاشقانه تر زیست. میلادتو معراج دستهای من است   وقتی که...
7 مرداد 1391

زبون بی زبونی.

گل پسرم الان لالا کردی و تا چند دقیقه ی قبل بزرگترین دغدغه زندگیم و تو برام حل کردی ، همیشه دوست داشتم کلمه «آب» و یاد بگیری تا وقتی که تشنه شدی ،بدون هیچ معطلی بتونم تشنگیت و برطرف کنم. من خودم وقتی بهونه می گیری اول می رم سراغ آب ، اگه نخوری می فهمم مشکل چیز دیگه است اگه هم بخوری از یه جهت خوشحال می شم که تشنگیت و برطرف کردم از جهتی هم ناراحت می شم کاش زودتر بهت آب می دادم تا این قدر تشنه نمونی .   بابا مسعود یا بابا جون (بابا حسین) هم از این که بفهمن تو از تشنگیت بود  که بی تابی می کردی شدیداَ ناراحت می شن و از من دلگیر می شن که چرا زودتر به سپهر آب ندادی ،بچه ام زبون نداره که بگه تشنه ست. بابا مسعود ...
27 تير 1391

روز تولد تو .

  ١٨ / خرداد /91 صبح بیدار شدی ، بعد از سلام ، شعر تولد مبارک برات خوندم ،برای من شیرین ترین تبریک تولدی بود که به کسی می گفتم، تو هم با این که تازه بیدار شدی در حالی که نشسته بودی ، خودت و عقب و جلو کردی به بیان دیگر رقصیدی و دست زدی و خندیدی و من اولین کسی بودم که تولدت تبریک گفتم. بعد صبحونت و خوردی و به مامان کمک کردی تا جارو برقی بزنم ، همون موقع بود که مادر جون و باباجون رسیدن ، بابا جون برات 4 تا بستنی خریده بود، تا رسیدن برات شعر تولد مبارک خوندن تو هم خجالت کشیدی ،صورتت و گذاشتی رو شونم با گوشه ی چشم نگاشون می کردی و می خندیدی. مادر جون خیلی کمکم کرد تا بتونم جشن تولدت و به خوبی برگزار کنم ، چون از کار ها خی...
15 تير 1391