ثمره ی عشقمون  ،سپهر گلمون ثمره ی عشقمون ،سپهر گلمون ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

♥㋡ سپهر بابا مسعود♥㋡

گل پسر مون ، حرف میزنه .

امروز دوشنبه 14 / آذر / 91  ساعت 14:36 سن سپهر:1 سال و 5 ماه و 26 روز. گل پسرم ، عشقم عمرم جونم زندگی من این کلمات و روزی هزار بار از من می شنوی ، ولی جدیداَ با شنیدن این حرفا سریع تو بغلم خودت و رها می کنی و می خندی ، می فهمم کیلو کیلو امواج مثبت و داری دریافت می کنی . مامانی رشد در زمینه ی حرف زدنت کُنده ، این و از خودم ارث بردی دایی احسان همیشه می گه مامانی سپهر تا 5 سالگی حرف نزد ولی وقتی زبون باز کرد دیگه حرف زداااااااااا.البته من 3 سالگی زبون باز کردم و مادرجون میگه هر وقت می رفتیم بیرون ، هر مردی و تو خیابون می دید می گفت بابا. تو هم الان وقتی حرف می زنی برای خودت، ما متوجه نمیشیم ولی بابا و زیاد میگی و مامان جو...
13 آذر 1391

وای بازم..................

سلام یکی یه دونه ی من  دوباره تب و بی خوابی دوباره کج خلقی و لجبازی دوباره پی پی کردن زیاد دوباره درد و بی اشتهایی دوباره ... اگه گفتی ؟؟ بله درست حدس زدی دوباره یه دندون دیگه ، مامانی خیلی ناراحت می شم از این که درد می کشی ولی کاری از دستم بر نمی آد فقط اگه تبت شدید بشه از استامینوفن استفاده می کنم 9 / مهر / 91 دندون نیش راست فک بالات در اومد . خیلی اخلاقت خوب شد ،خوب غذات و می خوردی ، برای خودت بازی می کردی ، بدون اینکه با من کاری داشته باشی، گفتم اقلاً تا یه مدتی راحتی . ولی از دیروز یعنی 11 / مهر / 91 دوباره همه چی مثل قبل شد دیروز از صبح که بیدار شدی بد خلقی و لجبازیت شروع شد خیلی خسته شدم ، اصل...
12 مهر 1391

حضور به یاد موندنی در حسینییه.

مامانی اومدم بنویسم برات از آخرین شیطنتات . برای مراسم افطاری دعوت بودیم ، تو حسینیه برگزار می شد .در تاریخ 19 / مرداد / 91 مصادف با 18 رمضان. تو حسینیه به هر سختی که بود ، تونستم افطار کنم چون جا تنگ بود و شما دوست داشتی بری بگردی و تو سفره قدم بزنی ، ولی تو بغلم نگهت داشتم تا سفره ی افطار جمع بشه. بعد گفتم به عمه محبوبه تا شما رو ببره پیش بابا مسعود . فکر نمی کردم پیش بابا مسعود بمونی ، چون از مردها می ترسیدی و هر مردی و می دیدی گریه می کردی. تا عمه اومد پیشم پرسیدم سپهر گریه کرد ؟ عمه گفت: نه ، رفت پیش مسعود. پیش بابا مسعود رفتنا همانا و قسمت مردا رو بهم ریختن همانا . چون بعد از چند دقیقه بابا مسعود شما رو فرستاد پیش من ...
24 مرداد 1391

کارای جدید گل پسرمون.

سپهرم مامانی فدات بشه که روز به روز شیرین تر ، و نمکی تر می شی. تازگیا جواب سوالایی که ازت می پرسیم و می دی که همه ی جوابات مثبت که با سری که میاری پایین می فهمیم که مایل به انجام کار هستی . مثلا می گیم سپهر آب می خوای ؟ یا به به می خوای؟ اول می خندی بعد سرت و پایین میاری .  پسرم کوچولوی خونه ی ما همیشه تو نماز خوندن از باباییش سبقت می گیره . بابا مسعود تا جا نماز و باز می کنه شما هر کجا مشغول باشی ،بی خیال میشی سریع میای جا نماز برداری می بری یه جای دیگه مشغول سجده کردن یا به قول خودت الله و اکبر می شی به الله اکبر هم می گی « اَ ه ک » یعنی همین سه حرف از دهنت خارج میشه. برای نماز خوندن هم دستات و با سر...
11 مرداد 1391

زبون بی زبونی.

گل پسرم الان لالا کردی و تا چند دقیقه ی قبل بزرگترین دغدغه زندگیم و تو برام حل کردی ، همیشه دوست داشتم کلمه «آب» و یاد بگیری تا وقتی که تشنه شدی ،بدون هیچ معطلی بتونم تشنگیت و برطرف کنم. من خودم وقتی بهونه می گیری اول می رم سراغ آب ، اگه نخوری می فهمم مشکل چیز دیگه است اگه هم بخوری از یه جهت خوشحال می شم که تشنگیت و برطرف کردم از جهتی هم ناراحت می شم کاش زودتر بهت آب می دادم تا این قدر تشنه نمونی .   بابا مسعود یا بابا جون (بابا حسین) هم از این که بفهمن تو از تشنگیت بود  که بی تابی می کردی شدیداَ ناراحت می شن و از من دلگیر می شن که چرا زودتر به سپهر آب ندادی ،بچه ام زبون نداره که بگه تشنه ست. بابا مسعود ...
27 تير 1391

دلنوشته های مادرانه

وَ إِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُــوا الـــذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ . سلام خوشگل پسر(به قول بابا مسعود). امروز 8 / خرداد / 91  خواستم که برات بنویسم البته نه  تعریف و تمجید بلکه برای گله و شکایت  اومدم ،می خوام با گل پسرم درد و دل کنم بگم که این روزا خیلی شیطنتت زیاد شده از نظر من غیر قابل کنترل شدی دیشب بالاخره موفق شدی  به تنهایی ، از مبل بری بالا از رو مبل ها راه بری . امروز صبح دیدم،رفتی بالای مبل و از روی مبل رفتی بالای اپن نشستی و داری به من می خندی خیلی لحظه ی شیرینی بود ، ولی خیلی...
9 خرداد 1391

داستان های سپهر و آشپزخونه...

سلام گل پسرم امروز بالاخره موفق شدم ،بیام و برات بنویسم، مامانی شرمنده ام که دیر به دیر پست می زارم، این روزا خیلی جنب و جوشت زیاد شده و برای اینکه از عمق فجایایی که می آفرینی کمی کم کنم، شدیداٌ مواظبت هستم . و یک لحظه هم نمی تونم چشم ازت بردارم. چند روزیه که کابینتای آشپزخونه رو کشف کردی ، و اول که میری تو آشپزخونه،از دستگیره های کابینتا می گیری و بلند می شی ،بعد باز می کنی و هر چی و می بینی ،بر می داری و می ندازی زمین،از قابلمه و ماهیتابه گرفته تا فنجون و جا ادویه و ... اگه کنارت باشم نگام می کنی و می خندیدی. منم که دلم نمیاد مزاحم تفریحت بشم سعی می کنم به طور نا محسوس ،که متوجه نشی جلوی آسیب دیدن وسایل...
20 فروردين 1391
1