زبون بی زبونی.
گل پسرم الان لالا کردی و تا چند دقیقه ی قبل بزرگترین دغدغه زندگیم و تو برام حل کردی ، همیشه دوست داشتم کلمه «آب» و یاد بگیری تا وقتی که تشنه شدی ،بدون هیچ معطلی بتونم تشنگیت و برطرف کنم.
من خودم وقتی بهونه می گیری اول می رم سراغ آب ، اگه نخوری می فهمم مشکل چیز دیگه است اگه هم بخوری از یه جهت خوشحال می شم که تشنگیت و برطرف کردم از جهتی هم ناراحت می شم کاش زودتر بهت آب می دادم تا این قدر تشنه نمونی .
بابا مسعود یا بابا جون (بابا حسین) هم از این که بفهمن تو از تشنگیت بود که بی تابی می کردی شدیداَ ناراحت می شن و از من دلگیر می شن که چرا زودتر به سپهر آب ندادی ،بچه ام زبون نداره که بگه تشنه ست.
بابا مسعود هم می گه کاش می شد به سپهر آب گفتن یاد بدیم، منم تلاش کردم تا الان ولی بی نتیجه بود.
ولی امروز بعد از کلی آب بازی لباسات و پوشوندم آوردمت خونه . بهت کاکائو دادم خوردی ولی یادم رفت آب هم بدم ولی خودت رفتی جلوی ظرف شویی آشپزخونه نشستی ، شیر آب و با دستت نشون دادی و گفتی اِ اِ اِ.
منم همیشه جلوی ظرفشویی بهت آب می دم و اگه ایستاده باشی می گم سپهر بشین و بعد که نشستی آب می دم میخوری، سریع فهمیدم منظورت چیه،آب دادم خوردی و حسابی تشنه ات بود ، خیلی سوپرایزم کردی و خوشحالم کردی از همه جهت .
زندگی من ، حرف زدنات با زبون بی زبونیت و دوست دارم.