ثمره ی عشقمون  ،سپهر گلمون ثمره ی عشقمون ،سپهر گلمون ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

♥㋡ سپهر بابا مسعود♥㋡

11 ماهگیت م م م م ب ب ب ب اااا رررر ک ک ک ک.

سلام گل پسرم. بهانه ی زیستنم: اول از هر چیز یازده ماهگیت مبارک. چشم رو هم گذاشتم شد یازده ماه!!!حضور پر شورت لحظه هامونو پر میکنه، که گذشت تاریخ و زمان رو فراموش میکنیم و هر لحظه فقط به یاد تو ایم. امروز 18 / اردیبهشت / 91 ، پسرمون 11 ماهه شد. دیگه روز شماریم برای رسیدن اولین سالگرد تولدت شروع شده . البته قبل تولد شما ، جشن عقد عمه محبوبه است ، براشون آرزوی خوشبختی می کنم،امیدوارم سالیان سال ،در کنار هم زندگی شیرینی و تجربه کنند. از الان دیگه برای تولدت برنامه ریزی می کنم، اینکه کجا بگیریم ؟ خونه باباعباسینا یا خونه ی خودمون؟ اینکه ماه دیگه واکسن داری ، کی بزنیم که برای تولدت تب نکنی و ...
18 ارديبهشت 1391

سپهرک خونه ی ما.

  امروز سپهرک خونه ی ما ، قبل مامانیش بیدار شد. و برای اولین بار برای بیدار کردن مامانش از خواب، وارد عمل شد. مامانش که پشتش به سپهر بود ، سپهرک ما اول سعی کرد ،صورت مامانش و بچرخونه طرف خودش  بعد پیش خودش فکر کرد و بعد گفت : پس چرا مامانم به من نگاه نمی کنه؟ گفت پس یه چیزی هست که جلوی چشای مامانم و گرفته نمی زاره من و ببینه،باید سعی کنم برش دارم تا من و ببینه. اون موقع بود که پسرک ما ،یا سپهرک خونه ی ما  ، با اون انگشتای کوچولوش سعی کرد پلک مامانش و بگیره و از رو چشاش برداره ،انگار که می خواد چیزی از رو زمین برداره. اون وقت بود که مامانش احساس کرد دا...
17 ارديبهشت 1391

راه رفتن و حرف زدن همزمان در یک روز.

سلام پسرم ، روز های قشنگ مون  و با کار های جدیدت، قشنگ تر  از قبل میکنی. امروز 11 / اردیبهشت /91 ،  صبح که بیدار شدی بعد از چند دقیقه که از گشت و گذارت تو خونه نگذشته بود ، که دیدم حروف جدیدی داری می گی که خودت مشغول بازی هستی  و اصلا حواست نیست. وقتی دقت کردم فهمیدم داری پشت سر هم تند تند می گی ما ما ، ماما بعد از کلی ذوق کردن ، خبر خوش حرف زدن سپهر رو ، به دوست دارانش ابلاغ کردم  از جمله بابا مسعود همیشه به بابایی می گفتم به نظرت سپهر اول مامان می گه یا بابا؟ بابا مسعود گفت :مامان و زودتر میگه. البته نمی دونم می تونم این ما ما  ماما گفتن تو رو ، شروع حرف زدنت حساب کنم...
11 ارديبهشت 1391

خاطره ی زایمان

    با انتخاب ادامه مطلب خاطره ی زایمان را می بینید. صبح ساعت 5:30 بیدار شدم ،نماز صبح و خوندم. بابا مسعود و مادرجون و بیدار کردم برای نماز.خیلی حال عجیبی داشتم هم هیجان هم اظطراب وهم خواب آلودگی آخه دیشب اصلا نخوابیدم ( شاید 10 بار بیشتر از خواب بیدار شدم که این خیلی برای من غیر طبیعی بود آخه من خیلی  خوابالو هستم مخصوصا زمانی که توی گل پسر تو شمک مامان بودی 14 ساعت تو شبانه روز می خوابیدم.  تو هم به دنیا اومدی 40 روز اول کلا خواب بودی حتی برای شیر خوردن هم بیدار نمی شدی تا آخر سر مجبور می شدیم شلوار مبارک و در بیاریم تا بیدار شی که اون ...
23 فروردين 1391

داستان های سپهر و آشپزخونه...

سلام گل پسرم امروز بالاخره موفق شدم ،بیام و برات بنویسم، مامانی شرمنده ام که دیر به دیر پست می زارم، این روزا خیلی جنب و جوشت زیاد شده و برای اینکه از عمق فجایایی که می آفرینی کمی کم کنم، شدیداٌ مواظبت هستم . و یک لحظه هم نمی تونم چشم ازت بردارم. چند روزیه که کابینتای آشپزخونه رو کشف کردی ، و اول که میری تو آشپزخونه،از دستگیره های کابینتا می گیری و بلند می شی ،بعد باز می کنی و هر چی و می بینی ،بر می داری و می ندازی زمین،از قابلمه و ماهیتابه گرفته تا فنجون و جا ادویه و ... اگه کنارت باشم نگام می کنی و می خندیدی. منم که دلم نمیاد مزاحم تفریحت بشم سعی می کنم به طور نا محسوس ،که متوجه نشی جلوی آسیب دیدن وسایل...
20 فروردين 1391