ثمره ی عشقمون  ،سپهر گلمون ثمره ی عشقمون ،سپهر گلمون ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

♥㋡ سپهر بابا مسعود♥㋡

خاطره ی زایمان

1391/1/23 21:51
نویسنده : مامان
3,940 بازدید
اشتراک گذاری

 

animated gifs of babies- stork and baby

 

با انتخاب ادامه مطلب خاطره ی زایمان را می بینید.

niniweblog.com

صبح ساعتniniweblog.com 5:30 بیدار شدم،نماز صبح و خوندم. بابا مسعود و مادرجون و بیدار کردم برای نماز.خیلی حال عجیبی داشتم هم هیجان هم اظطراب وهم خواب آلودگی آخه دیشب اصلا نخوابیدم

niniweblog.com

( شاید 10 بار بیشتر از خواب بیدار شدم که این خیلی برای من غیر طبیعی بود آخه من خیلی  خوابالو هستم مخصوصا زمانی که توی گل پسر تو شمک مامان بودی 14 ساعت تو شبانه روز می خوابیدم.

 تو هم به دنیا اومدی 40 روز اول کلا خواب بودی حتی برای شیر خوردن هم بیدار نمی شدی تا آخر سر مجبور می شدیم شلوار مبارک و در بیاریم تا بیدار شی که اون موقع همه می خندیدیم  ( مامان جونت از همه بیشتر می خندید.)

مادر جون هم  پیش من رو تخت خوابید بعد ها گفت که منم شب قبل عمل اصلا نخوابیدم ولی خودش و به خواب زده بود تا به من استرس و منتقل نکنه .خوش به حالم که مامان به این خوبی دارم امیدوارم بتونم مادر خوبی برای تو بشم تا آینده این جمله رو تو به مامان بگی.

بابا مسعود بعد نماز دوباره خوابید.ساعت 7 دوباره بیدارش کردم .خیلی شاد و سرحال بود همش می گفت می خندید.بعد ها ازش پرسیدم تو چرا قبل عمل اصلا نگران نبودی؟ گفت:خیلی استرس داشتم نگران حال تو و پسرم بودم ولی دوست نداشتم به تو منتقل کنم.

 مادر جون و بابا مسعود با هم صبحونه مفصل خوردن من هم چون باید ناشتا    می رفتم بیمارستان ٬ چیزی نخوردم بابا مسعود البته همش می گفت: حاج خانوم دلت صبحونه می خواد، منم گفتم: نه. خیلی هم خوشحال بودم که نباید بخورم ٬ وگرنه به زور هم که شده باید می خوردم .منم از صبحونه خوردنشون فیلم گرفتم .

خیلی خوشحال بودم از این که تا چند ساعت دیگه می تونم روی ماهت و ببینم و بفهمم شبیه کی هستی ؟شبیه منی یا شبیه باباییت هستی.

( عمه فاطمه خیلی مشتاق دیدن روی ماهت بود؛ وقتی تو شمک مامان بودی همیشه این سوال و می پرسید که شبیه کیه؟منم می گفتم چون پسره دوست دارم شبیه مسعودم باشه (سبزه ی با نمک،چشم وابروی مشکی،با مژه هایی بلند) و اگه دختر داشته باشم شبیه خودم بشه.)

و ناراحت بودم که آخرین روز بارداریمniniweblog.comبود که دیگه هیچ وقت تا این حد بهم نزدیک نمی شی و سعی می کردم آخرین تکونات و با تمام وجود حس کنم و تو خاطرم ثبت کنم.سعی کردم خوشحال باشم .

مادر جون هم من و تو و بابا مسعود و از زیر قرآن رد کرد تا هر 3 تامون به سلامتی فردا بیایم خونه.

راه افتادیم رفتیم دنبال مامان جونniniweblog.com؛ آخه دیشب اش زنگ زده بود گفته بود منم میام .وقتی اومد تو ماشین گفت :به بچه ها گفتم امروز می خوام برم عمه تون کنم.(مامان جون  اصلا موافق این نبود که بریم جلوجلو تو رو از شمک مامانی در بیاریم بیرون.می گفت وقتش که بشه خودش به دنیا می آد.)

ساعت 8 ،طبق قراری که با خانم دکتر داشتیم،بیمارستان بودیم.همگی رفتیم قسمت بستری .از من و بابایی امضا گرفتند ؛با هم رفتیم بخش  زایمان که اتاق عمل هم داخلش بود.وسایلم و دادم به مادر جون رفتم داخل بخش زایمان.

بعد رفتم رو تخت دراز کشیدم و پرستار اومد برام سرم وصل کرد.

همیشه به خدا می گفتم :اگه قرار هیچ وقت پسر نداشته باشم اشکال نداره ولی دختر حتما باید داشته باشم .ولی الان که خدا توهدیه ی آسمونی و بهم داده می فهمم که بچه برای پدر و مادر فرقی نمی کنه.

حالم داشت کم کم بهتر می شد .با خانمی که تخت بغلی من بود سر صحبت و باز کردم .اونم خیلی ترسیده بود .سعی کردم دلداریش بدم گفتم :توکل به خدا کن خودش کمکت می کنه.

خانم دکتر همونمون موقع اومد ،بعد از یه احوال پرسی کوتاه ،رفت سراغ ویزیت بیماراش.بعد از چند دقیقه صدام کردن گفتن بیا.

اولین بار بود تو عمرم، که اتاق عمل و می دیدم و فکر کنم اولین نفری بودم که با پای خودم ،تو اتاق عمل پا گذاشتم .niniweblog.comپسرم باید به این مادر افتخار کنی که چقدر شجاع و نترسniniweblog.com

تا خوابیدم دیدم بالای سرم پر از چراغ هایی که تو فیلم ها دیده بودم تازه اونجا فهمیدم کجا اومدم.ترسیده بودم خیلی هم سردم بودniniweblog.comلباسی هم که بهم داده بودند ، خیلی نازک بود با این که خرداد ماه بود و کولر ها روشن بودولی به حدی سردم شده بود که بدنم از سرما کبود شده بود ،خیلی ترسیدم ولی سعی کردم آیة الکرسی بخونم که استرسم کمتر بشه فکر می کردم استرس باعث شه فشارم بیافته سردم بشه و سعی کردم از فرصت استفاده کنم به اون هایی که التماس دعا کفتن دعا کنم.niniweblog.com

دوست داشتم زود دکترniniweblog.comبیاد همه چی تموم بشه.خیلی اتاق عمل شلوغ بود خیلی رفت وآمد بود. پارچه های سبز آوردن انداختن رو پاهام و یه پارچه ی سبزکشیدن جلوی چشم که جلوم هم نمی دیدم بعد دکتر بیهوشی ازم خواست بشینم تا به کمرم آمپول بی حسی و بزنه بعد حس کردم یه مایعی از وسط نخاعم حرکت کرد تا نوک انگشتای پام رسید بعد پاهام داغ وسنگین شد.بعد صدای دکترم و شنیدم . من تو اینترنت خاطرات زایمان مادرای زیادی و خونده بودم مراحل سزارین می دونستم و زمانی که دکتر تیغ رو شمکم کشید پام و تکون دادم وهمین کارم باعث شدکه ماسک اکسیژن و گذاشت جلوی دهنم وبعدها فهمیدم که اون موقع داروی خواب آور تزریق کرد بهم چون بعد از چند لحظه خوابم برد و چیزی نفهمیدم.

همه جا تاریک بود فقط صدای بابایی و می شنیدم که می گفت :خانمم. احساس می کردم بدنم کوفته شده قدرتی نداشتم تا خودم و تکون بدم سعی کردم چشام و باز و بسته کنم تا بتونم ببینم .همون موقع احساس کردم از جایی بلندم کردن گذاشتن جای دیگه.از درد آه می کشیدم و ناله می کردم حس می کردم دارن به شکمم فشار می آرن ولی بابا مسعود بعد ها گفت اون موقع تازه آوردنت تو بخش .

(شنیده بودم تو عمل سزارین برای تخلیه رحم بعد از عمل ، شکم و فشار می دن که خیلی دردناک.منم خیلی از این مرحله می ترسیدم.آخه تو خاطرات زایمان هایی که تو نت خونده بودم همه از این مرحله به بدی یاد کرده بودند)

  عملم 2 ساعت طول کشیده بود که برای من به یک چشم بر هم گذشتن،گذشت.و تکستاره ی  آسمون زندگی من و بابا مسعود ،سپهر ساعت 9:30 صبح روزچهارشنبه  18 /خرداد/1390 در بیمارستان مفرح  تهران چشم به دنیا باز کردniniweblog.com تا با تولدشniniweblog.com خوشبتی ما را کامل کنه.که الان با جرات می تونم فریاد بزنم خوشبخت ترین زنniniweblog.comروی زمین منم چون عاشق همسرم ،پسرم و زندگیممniniweblog.com.ساعت 10:30 بود که آوردنم تو بخش.niniweblog.comچشام و که باز کردم بابا مسعود و دیدم که داشت فیلم می گرفت با احتمالی که قبل از عمل داده بودم که شاید بچم دختر باشه گفتم مسعود پسره؟مسعود خندید وجمله ی همیشگی شو تکرار کردگفت :پسر بود مثل باباش کچل بود(البته بابا مسعودت همیشه موهای پرو مشکی داشته و دارد و ایشالله خواهد داشت.)منم اشک از چشام جاری شد مسعود گفت :چرا گریه می کنی؟ گفتم من دوست داشتم لحظه ی تولد پسرم و ببینم قرار بود بی حسی استفاده کنند ،پس چرا من و بیهوش کردن؟

 

 

خیلی دلم پر بود niniweblog.comمی گفتم :اگه دکترم و ببینم بهش می گم که دیدن بهترین لحظه ی زندگیم و ازم گرفتیniniweblog.com.وقتی دکتر اومد ترخیصم کنه بهش گفتم. گفت: شرایط طوری شد که صلاح شما رو تو این دیدیم که داروی خواب آور بهتون تزریق کنیم.

از عوارض اپیدورال تو نتniniweblog.comمطالب زیادی خونده بودم سردرد و کمر درد از عوارض اش بود که توآخرین ویزیتی که شدم به خانم دکتر گفتم :برای کم شدن عوارض بی حسی نخاعی چی کار هایی کنم؟گفت :تا 24 ساعت بعد از عمل هیچ حرکتی نکن ،تا امکانش هست کمتر صحبت کن و مایعات زیاد، مصرف کن مخصوصا قهوهniniweblog.com.

به خاطر همین بعد عمل حتی سَرم و هم تکون نمی دادم.niniweblog.com(عوضش تخت بغلیم تا می تونست ناله می کرد به خاطر همین موقع ترخیص از سردرد نمی تونست از تخت بیاد پایین.البته مامانم بهش زیاد می گفت حرف نزن بعد سردرد می گیری ،ولی گوش نداد)بابا مسعود هم دستش درد نکنه دقیقه به دقیقه آب میوه و کمپوت های مختلف می گرفت .البته حق خوردنش و نداشتم تا 6 صبح فردا.

ساعت 10:45 بودniniweblog.comکه چشم مامانی با دیدن روی ماهت روشن شدniniweblog.com .

بابا مسعود از همه ی این لحظات فیلم گرفت طفلکی از فیلم گرفتن خوشش نمی اومد ولی از بس که بهش سفارش کرده بودم حسابی فیلم گرفت فقط از لحظه ی اول فیلم وعکس نگرفت.

 چند روز بعد از مامان جون پرسیدم که چرا مسعود از اولین لحظه ی تولد سپهرعکس نگرفت ؟ مامان جون گفت :وقتی سپهر و از اتاق عمل آوردن بیرون من و  مادرت اونجا بودیم پرستارا فقط گذاشتن یه لحظه ببینیمش آخه می گفتن حالش نرمال نیست.

مادر جون که همیشه از اولین باری که تو رو دید خیلی تعریف می کنه میگه لحظه ی اولی که سپهر و دیدم لای پارچه های سبز آوردن .پرستار فقط یه لحظه پارچه ی سبز و از روش برداشت تا ببینیم .گفت :حال بچه تون طبیعی نیست زود بردن بخش نوزادان.وقتی پارچه رو باز کرد دیدم یه پسر خیلی سفید و توپول که گفتم این بچه 5 کیلو بیشتر و اخم هم کرده بود که رو پیشونیش خط اخم افتاده بود.

راستی بگم پرستاریniniweblog.comنمونده که بابا مسعود از ذوق داشتن پسری سالم بهشون شیرینی نداده باشه پولای تو جیبش تموم شده بود یا 10 هزار تومانی داده بود یا 5 هزار تومانی .

روزی که می خواستم مرخص بشم همون خانم پرستاری که تو رو آورده بود پیش من ،گفت :نوزاد شما وقتی به دنیا اومد به ما دادن گفتن زود ببرید پیش دکتر نوزادان.من هم بردم و گذاشتم رو تخت تا دکتر ببینتش همون موقع چشماش و تا آخر باز کرد به دکتر نگاه کرد دکتر گفت: این حالش بد یا من این حالش از همه ی ما، بهتر ببرید پیش مادرش.

مادرجون همون موقع گفت :حتما وقتی از شکم مادرش آوردن بیرون بچه ام خواب بوده ،دیگه بیدار نشده گریه کنه تا با گریه اش بگه من حالم خوبه. دکترا هم گفتن حالش خوب نیست .دخترم این قدر خوابید، پسرم وهم، خوابالوش کرد.بعد همه می خندیدیم.

niniweblog.com

 

بالاخره 9 ماه انتظارniniweblog.com برای دیدن روی ماهت به پایان رسیدniniweblog.com،آقا سپهرم و آوردن پیش مامانیش تا ببینتش، بعد این همه سختی و انتظار پسرم و آوردن تا ببینم .تو بغل پرستار بودی،  روی ماهت طرف من بود تا ببینم . وقتی دیدمت گفتم: مسعود جفت خودت. یه پسرسفید و دیدم که دهنت و باز کرده بودی وصورتت و می چرخوندی تا برای خوردن تو این دنیا چیزی و پیدا کنی.  انگشتای دستات از هم باز، باز، بود می بردی طرف دهنت تا بخوری.پوست دستات هم این قدر تو آب مونده بود پیر شده بود آخه 9 ماه تو آب بودی مامانی.همون موقع پرستار آورد جلوی صورتم تا تو رو بتونم ببوسم .

مادر جون 10 روز اول خیلی خسته شد برای من و بابا مسعودینا غذای مخصوص درست می کرد،کارای خونه رو انجام می داد niniweblog.com،مهمون داری می کردniniweblog.comو شبا هم بیدار بودniniweblog.com چون شما شبا بیدار بودی .ولی اینقدر از وجود تو ذوق می کرد که تو چهره اش خستگی دیده نمی شد تازه اگه تو بیدار بودی باهات حرف می زد قربون صدقه ات می رفت آخه آقا سپهر اولین نوه ی مادر جون بودی.منم می گفتم آخه مامان بچه ی 2 روزه چی می فهمه تو باهاش حرف میزنی .

 

همش تو اون دوران سخت فکر می کردم اگه مادر جون niniweblog.comپیشم  نبود ،کی تو کارهای شخصیم بهم کمک می کرد؟ واقعاٌ تو ،تک تک مراحل زندگیم با کمک هاش، پشتم بودهniniweblog.comو همیشه از خدا برای پدر و مادر خودم وپدر و مادر بابا مسعود سلامتی و تندرستی و می خوام.

یه کمniniweblog.comشیر خوردی، بعد خوابیدیniniweblog.com.من اصلٌا درد نداشتم ؛یعنی مسکن های قوی نمی گذاشت ،دردی و حس کنم وخیلی حالم خوب بود و خوشحال بودم.

بابا مسعود و مامان جون با هم رفتن خونه .تو راه خونه بابا مسعود به مامان جون گفته بود :مامان بچه رو خوب دیدی؟سالم بود؟انگشتاش شمردی؟تعدادش درست بود؟ مامان جون هم گفته بود دیدم سالِمِ سالم بود.بعد هم 2 کیلو شیرینی تر خریده بود برده بود خونه.عمه فاطمه از دیشبش اومده بود اونجا.آخه قرار بود برای اولین بار عمه بشه.بعد هم رسیدن اونجا شیرینی خوردن و برای اسم تو نظرسنجی کرده بودن.

بابا عباس می خواست اسم بابایی و بزاره همایون ،ولی نشد که بزاره . دوست داشت اسم تو رو بزاره همایون.مامان جون هم می گفت امیر بزاریم مثل این که هر چی اسم که قسمت بابا مسعود نشده بود می خواستن قسمت تو کنند.من هم می گفتم مهبد که هم اولش «م» داره، به فامیلیت میاد ،وهم ،هم وزن اسم قشنگ باباییت.اسم بابایی و دایی ناصرش ،گفته بود؛ دستش درد نکنه ،اسم قشنگی و پیشنهاد کرده بود.اسم امیر عباس هم دوست داشتم ولی اسم بابا بزرگت عباس بود ونمی شد بزاریم. بعد نظرم عوض شد از اسم رادمهر بیشتر خوشم  اومد البته رادمهر از این اسم ها که گزینه هام بود انتخاب کردم.رادمهر، رادین ،آراد، ایلیا ومهبد.وقتی تو شمک مامانی بودی وزیاد نمونده بود به تولدت هر وقت دایی مهران زنگ می زد می گفت سپهر خوبه؟ ایلیا نزاریا اسم دخترونست. بابا مسعود هم از همون وقتی که فهمیدیم نینی مون پسرِ، گفت :فقط سپهر. منم وقتی نوجوون بودم تو سن 14 سالگی از سپهر خیلی خوشم می اومد سپهراسم با معنی، کوتاه ، ایرانی واصیلیِ، سعی کردم دوست داشته باشم و چون اسم دیگری پیدا نکردم که همه ی این خصوصیات را با هم داشته باشه. منم به احترام بابا مسعود سپهر و قبول کردم به قول بابا عباس ،ایشالله سپهرم بزرگ شد ،اسمش و دوست داشته باشه.

تو بیمارستان، زمان ،برام به کندی می گذشتniniweblog.com. فقط دوست داشتم یا ما بریم خونه یا بابا مسعودniniweblog.comبیاد پیشمون.اون روز خیلی دلتنگ بابا مسعود شدم.همش به این فکر می کردم زودتر این روزای سخت بگذره ،تو هم یه کم بزرگ بشی و بتونم بغلت کنمniniweblog.comخاله بتول(خاله مامان) ورویا جون وپریسا جون(دختر خاله های بابا) وقتی تو بیمارستان بودیم زنگ زدن ،قدم نو تو رو ، به زندگی من و بابا مسعود تبریک گفتن.

ساعت 2 ساعت ملاقات بود .همه اومده بودن .

دایی احسان وزندایی نسرین(زندایی نسرین چون می خواست روی ماهت وببینه امتحان معارفش و 20 دقیقه ایی نوشته بود ودایی احسان رفته بود از دانشگاه آورده بود تا یه ربع مونده بود تا ساعت ملاقات تموم بشه رسیدن که خیلی خوشحالم کردن ایشالله نینی دار که شدن ما جبران کنیم. ) با یه دسته گل زیبا                                             ،  شکلکهای جالب آروین

دایی مهران و بابا جون با جعبه شیرینی  niniweblog.com  خوشمزه که از شیرینی سرای مادر گرفته بودن،

عمه فاطمه وعمه محبوبه ومامان جون با کلی آبمیوه های خوشمزه .

دست همگی شون درد نکنه ایشالله تو شادی هاشون جبران کنیم.

بابا جون خیلی خوشحال بود، اومد جلو پیشونیم و بوسید دوست داشتم منم ببوسمش ولی حیف که نباید تکون می خوردم.

بعد همگی رفتن فقط ما موندیم ویه مادرجون مهربون.

دلم نمی خواست بابا مسعود بره ، گفت فردا صبح میام دنبالتون.منم به امید صبح فردا ازش خداحافظی کردم.

امیدوارم همون طوری که بابا عباس و مامان جون بابایی و تربیت کردن ویه پسر دست گل ومستقل تحویل جامعه دادنniniweblog.com ما هم بتونیم تو رو تربییت کنیم.

و تو هم یه پسر خوب بشی برای پدر و مادر مثل  بابا مسعودت.

شب تو تخت بیمارستان خیلی راحت بودم اصلاٌ درد نداشتم ،ولی خواب هم نداشتم، از ذوق وجود تو ،خواب از چشام رفته بود .خدا سپهری بهم داده بود که بهش نگاه می کردم انرژی می گرفتم حس می کردم برای انرژی گرفتن دیگه نیازی به خوابیدن ندارم.

به پنجره ی اتاق چشم دوخته بودم و منتظر طلوع خورشید بودم که نویدniniweblog.comروزی دیگرو بهم بده تا با سپهرم بریم خونه ی خودش.

قبل از روشن شدن کامل هوا 2 تا پرستار اومدن تو اتاق برای رسیدگی به مریض ها.من با دیدنشون خوشحال شدم چون با اومدنشون انتظار من وخاتمه دادن وروزی دیگری شروع شد.

بعد هم صبحونه آوردن خوردیم که نون و پنیرش خیلی به من چسبید.       

بابا مسعود هم وقتی  که داشتم، تو سالن با کمک مادر جون ،قدم می زدم دیدم؛ باز هم کمپوت خریده بود. مادر جون رفت ،ازش گرفت ،مامان جون هم شربت  فرستاده بود اون هم داد،بعد رفت پایین.

بعد هم دکتر اومد مرخص شدم.پرستار بخش نوزادان اومد تو رو هم برد تا دکتر نوزادان تو رو هم معاینه کنه و اجازه ی ترخیص و بده .مادر جون هم اومد به من کمک کرد تا لباس هام و بپوشم ،بعد از همه خداحافظی کردیم از بخش اومدیم بیرون.

بابا مسعود هم که دنبال کارهای ترخیص بود مادر جون هم رفت تا با بابا مسعود اولین واکسن های سپهرم و بزنند که خیلی طول کشید .من هم تنها مونده بودم و ایستاده بودم و بعد هم کلی قدم زدم چون از نشتن می ترسیدم یعنی از بلند شدن بعدش که، دردناک بود می ترسیدم.همین قدم زدن باعث شد که وقتی اومدم خونه برای بلند شدن از تخت کمتر اذیت شدم .

بابا مسعود رفت دارو هام و گرفت.و بعد ماشین وآورد جلوی در به سختی سوار شدم تو هم برای اولین بار تو عمرت سوار ماشین بابا مسعودت شدی تو راه بابا یی زنگ زد به بابا عباس که ما تا 10 دقیقه ی دیگه اونجاییم بع بعی و حاضر کردن تا جلوی پای آقا سپهر، قربونی کنند.

وقتی رسیدم ساعت 10:45 بود.با کمک بابا مسعود، پیاده شدم عمه فاطمه ،هم اونجا بود.همه قدم نو رسیده رو تبریک گفتن و عکس انداختیم .بعد به سمت خونه ی خودمون حرکت کردیم ،عمه محبوبه هم با ما اومد. مامان جون لوبیا پلوی خوشمزه درست کرده بود که غذای ما هم داد آوردیم خونه .من هم بعد 2 روز غذا خوردم. البته با روغن حیوونی زیاد خوردم.خیلی چسبید آخه دست پخت مامان جون حرف نداشت غذاهاش یکی از یکی خوشمزه تر.

حال جسمیم اصلاٌ خوب نبود ،ولی از ذوق داشتن تو، هیچ دردی و حس نمی کردم بعد رسیدیم جلوی درniniweblog.com مادر جون آب آورد جلوی پات ریخت واومدنت به خونت خوش آمد گفت.

                Orkut Scraps - Welcome

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)