داستان های سپهر و آشپزخونه...
سلام گل پسرم
امروز بالاخره موفق شدم ،بیام و برات بنویسم، مامانی شرمنده ام که دیر به دیر پست می زارم، این روزا خیلی جنب و جوشت زیاد شده و برای اینکه از عمق فجایایی که می آفرینی کمی کم کنم، شدیداٌ مواظبت هستم . و یک لحظه هم نمی تونم چشم ازت بردارم.
چند روزیه که کابینتای آشپزخونه رو کشف کردی ، و اول که میری تو آشپزخونه،از دستگیره های کابینتا می گیری و بلند می شی ،بعد باز می کنی و هر چی و می بینی ،بر می داری و می ندازی زمین،از قابلمه و ماهیتابه گرفته تا فنجون و جا ادویه و ... اگه کنارت باشم نگام می کنی و می خندیدی. منم که دلم نمیاد مزاحم تفریحت بشم سعی می کنم به طور نا محسوس ،که متوجه نشی جلوی آسیب دیدن وسایلم و بگییرم که تا الان 2 تا فنجون نازنینم و از هستی، ساقط کردی.
بعد همون طور که ایستادی کم کم میری طرف گاز ،ماشین ظرفشویی و لباسشویی.
سعی می کنی کاوری که روی ماشین ظرفشویی انداختم کنار بزنی و دکمه هاش دست بزنی و عصبانی می شی که چرا کاور،هست و مزاحم کارت می شه.
بعد میری لاستیکی بین یخچال و فریزر هست و می کشی بیرون و بعد ول می کنی میره سر جاش و دوباره می ری در میآری و این داستان تا 5 دقیقه ادامه دارد.
بعد میای و ازمن می گیری و میایستی بعد با گریه ی ملتمسانه ، تقاضات و بیان می کنی که بغلت کنم.
بعد من هم بغلت میکنم ومیریم .
در اینجا داستان های سپهر و آشپزخونه به پایان میرسد.
در اولین فرصت عکس هایی که در انجام این کار ها ازت گرفتم می زارم تو سایت تا بزرگ شدی ببینی ، تا یادت نره که چقدر شیطنت می کردی ،و وقتی بزرگ شدی مثل بابا مسعودت نگی من که بچه ی خوب و آرومی بودم نمی دونم این سپهر به کی رفته..
بای بای تا یه پست دیگه...